با دو عالم عشق را بيگانگيست اندرو هفتاد و دو ديوانگيست سخت پنهانست و پيدا حيرتش جان سلطانان جان در حسرتش غير هفتاد و دو ملت کيش او تخت شاهان تختهبندي پيش او مطرب عشق اين زند وقت سماع بندگي بند و خداوندي صداع پس چه باشد عشق درياي عدم در شکسته عقل را آنجا قدم بندگي و سلطنت معلوم شد زين دو پرده عاشقي مکتوم شد کاشکي هستي زباني داشتي تا ز هستان پردهها برداشتي هر چه گويي اي دم هستي از آن پردهي ديگر برو بستي بدان آفت ادراک آن قالست و حال خون بخون شستن محالست و محال من چو با سوداييانش محرمم روز و شب اندر قفص در ميدمم سخت مست و بيخود و آشفتهاي دوش اي جان بر چه پهلو خفتهاي هان و هان هش دار بر ناري دمي اولا بر جه طلب کن محرمي عاشق و مستي و بگشاده زبان الله الله اشتري بر ناودان چون ز راز و ناز او گويد زبان يا جميل الستر خواند آسمان ستر چه در پشم و پنبه آذرست تا هميپوشيش او پيداترست چون بکوشم تا سرش پنهان کنم سر بر آرد چون علم کاينک منم رغم انفم گيردم او هر دو گوش کاي مدمغ چونش ميپوشي بپوش گويمش رو گرچه بر جوشيدهاي همچو جان پيدايي و پوشيدهاي گويد او محبوس خنبست اين تنم چون مي اندر بزم خنبک ميزنم گويمش زان پيش که گردي گرو تا نيايد آفت مستي برو گويد از جام لطيفآشام من يار روزم تا نماز شام من چون بيايد شام و دزدد جام من گويمش وا ده که نامد شام من زان عرب بنهاد نام مي مدام زانک سيري نيست ميخور را مدام عشق جوشد بادهي تحقيق را او بود ساقي نهان صديق را چون بجويي تو بتوفيق حسن باده آب جان بود ابريق تن چون بيفزايد مي توفيق را قوت مي بشکند ابريق را آب گردد ساقي و هم مست آب چون مگو والله اعلم بالصواب پرتو ساقيست کاندر شيره رفت شيره بر جوشيد و رقصان گشت و زفت اندرين معني بپرس آن خيره را که چنين کي ديده بودي شيره را بي تفکر پيش هر داننده هست آنک با شوريده شوراننده هست